سینمانگار: پیام نصیری خرم: «یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» دومین ساخته منوچهر هادی فیلمساز جوان سینما، روزهای پایانی اکران خود را سپری می کند و طی این مدت با فروش نسبتأ قابل ملاحظه ای هم روبرو بوده است. این فیلم که به موضوع اهدای عضو می پردازد، در جشنواره فجر سال گذشته موفق به دریافت تندیس بلورین بهترین بازیگر نقش مکل زن گردید. در این نوشتار به بررسی و تحلیل ساختار رورایی این فیلم اشاره خواهم کرد چرا که به نظر نگارنده دارای نقاط ضعف مشخص و قابل تأملی است.
 
ساختار روایی سه پرده ای و نقاط عطف

داستان کلاسیک از یک الگو و ساختار مشخص بهره می برد که اصلی ترین نشانه آن سیر تحول داستان از آرامش به عدم ثبات و آرامش و در نهایت بازگشت آرامش به دنیای داستان است. در قسمت ابتدایی یا همان پرده اول، یعنی مرحله آرامش اولیه نویسنده داستان خود را بنا نهاده و شخصیت های خود را معرفی می کند. این مرحله با یک کاتالیزور دچار تنش شده و به نقطه عطف اول می رسد. جایی که مسیر داستان تغییر کرده و "قهرمان" برای بازگرداندن آرامش از دست رفته یا داوطلبانه آماده مبارزه شده یا از او دعوت می شود تا برای نجات دیگران اقدام نماید.

«یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» مرحله آرامش ابتدایی و کاتالیزور (خواستگاری دکتر علیرضا از لیلا) را که به عنوان یکی از نقاط عطف در پرده اول محسوب می شود حذف کرده و سپس آن را در قالب دیالوگ از زبان کاراکترها می شنویم. خواستگاری علیرضا باعث برهم خوردن آرامش زندگی مادر و دختر (لیلا و یاسمن) شده و اکنون یاسمن در پی آن است تا به هر نحوی شده موافقت مادر را که پاسخ منفی به این خواستگاری داده جلب نماید. در همین پرده نخست شاهد کاستی ها و اتفاقات غیر منتظره ای هستیم که منطق روایی داستان را زیر سوال می برد. به عنوان نمونه می توان از رابطه بسیار صمیمی دکتر و یاسمن یاد کرد که توجیه ناپذیر است. صرف اینکه علیرضا یکبار از لیلا خواستگاری کرده را نمی توان دلیل محکم و قابل تأملی برای ارتباط صمیمانه یاسمن و علیرضا دانست تا جایی که یاسمن او را پدر خود خطاب می کند. از طرف دیگر این لیلا است که پاسخ منفی به خواستگاری علیرضا داده بنابراین بایستی در ابتدای امر رضایت او را فراهم کرد. اما یاسمن به طور پنهانی با دکتر ارتباط برقرار کرده به گونه ای که مادر را مجبور به واکنش در برابر علیرضا می کند.

در سکانس نهایی پرده اول یاسمن از انگیزه مادر برای رد پیشنهاد دکتر صحبت می کند: اون به خاطر من داره از تو می گذره. اون نمی خواد سایه ناپدری روی سر من باشه.... سوال اصلی همین جاست بر اساس کدام اتفاقات دیده و شنیده شده تماشاگر بایستی این توضیحات را بپذیرد؟ آنچه از شروع فیلم تا این لحظه از رابطه مادر و دختر حکایت می کند، نوعی حساسیت و مراقبت طبیعی است که والدین در چنین سن و سالی نسبت به فرزندان خود دارند. این حساسیت را به هیچ وجه نمی توان با گفته های یاسمن منطبق دانست، زیرا رفتار مادر به خصوص واکنش او در قبال رباطه اش با دکتر علیرضا، مبتنی بر ذهنیت تاریک و رنجیده او نسبت به مردان است که به نظر می رسد به علت متارکه از همسر سابقش (مصطفی) تشدید شده. این توضیحات یعنی توصیف انگیزه های یک کاراکتر از زبان کاراکتر دیگر، اساس کار نویسندگان مبتدی و آماتور است که توانایی عنیت بخشیدن به افکار، درونیات و نیت های شخصیت های خود ندارند و پیش پا افتاده ترین راه یعنی "کـلام" را بر می گزینند.

این بخش از داستان با تصادف یاسمن و به اغما رفتن او به نقطه عطف اول رسیده و مسئله پیوند اعضای دختر به دعدغه اصلی مادر بدل می گردد. همان طور که ملاحظه می شود حذف صحنه ها و رویدادهای اصلی باعث عدم درگیر شدن تماشاگر با آدمهای فیلم و قصه می شود به طوری که رابطه فرا صمیمی یاسمن و دکتر علیرضا در هاله ای از ابهام قرار می گیرد و تا پایان نیز توجیه ناپذیر باقی می ماند. متأسفانه درگیر بودن ذهن فیلمساز در مضامین و موضوعات دیگر نمونه های سینمای اجتماعی ایران، این اجازه را از او سلب کره تا از اثر خود جدا شده و در مقام بیننده با آن روبرو شود. رفتار یاسمن به عنوان دختری که می خواهد برای مادرش تصمیم بگیرد یادآور ترمه در «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی است. یا ماجرای باردار بودن هنگامه (یکتا ناصر) ناخودآگاه تصویری از مرضیه در همان فیلم را به ذهن متبادر می کند.

اما بازگریدم به بررسی ساختار روایی فیلم بر اساس الگوی داستان کلاسیک. در پرده دوم یعنی از جایی که در بیمارستان از لیلا خواسته می شود تا با پیوند اعضای دخترش موافقت نماید، طبق انتظار نیروهای مخالف در برابر هدف و خواسته او قرار می گیرند. به طور کلی ساختار پرده دوم (بطن دراماتیک کشمکش) بر نوعی تخاصم و درگیری بین آنتاگونیست و پروتاگونیست بر سر رسیدن و نرسیدن به خواسته وآرزوی "قهرمان" شکل می گیرد. نیروی ضد قهرمان، مرحله به مرحله و آگاهانه در مقابل اراده قهرمان ایستادگی کرده و او را از هدف دور می سازد. هنگامی که لیلا با درخواست مدیر بیمارستان موافقت می کند، اولین مانع خود را نشان می دهد: رضایت پدری که 15 سال پیش، آنهم قبل از تولد دختر، از زندگی آنها رفته است. موانعی که در مسیر لیلا برای اهدای اعضای دخترش، چیده شده از پایه ضعیف و ناکارمد هستند و در همان بدو امر می توان براحتی پایان ماجرا یعنی رضایت پدر برای اهدای عضو را حدس زد. این موانع (عدم پاسخ گویی روشن و شفاف مادر مصطفی در برابر سوال لیلا، بی اطلاع بودن مژگان از زندگی مصطفی، رفتار سرد و امتناع مصطفی از درخواست لیلا، زندانی بودن مصطفی به علت بدهی....) را به هیچ وجه نمی توان در حکم "ضد قهرمان" قلمداد کرد و دقیقأ نقطه ضعف فیلم از همین جا ناشی می شود: نبود نیروی منفی بر سر راه "قهرمان". این ویژگی نه چندان مثبت، در دیگر آثار سینمایی ما به چشم می خورد. «گشت ارشاد» سعید سهیلی بهترین گواه بر این مدعا است.

هنگامی که "ضدقهرمان" نیرومند و با اراده وجود نداشته باشد اعمال "قهرمان" معنی پیدا نمی کند. به عبارت دیگر نمی توان او را قهرمان نامید. این کاراکترها را در یک اصطلاح درست تر بایستی به "شخصیت محوری" یا "شخصیت مرکزی" تعبیر کرد. چیزی که در مورد لیلا به خوبی صدق می کند. ماهیت پرده دوم، کشمکشها، درگیری ها، حوادث، شکست ها و پیروزی ها باعث تحول شخصیتی "کاراکتر مرکزی" می شود و او را یک قدم به "قهرمان" شدن نزدیک می نماید. "قهرمان" کسی است که بیننده با او همذات پنداری دارد. او اعمال و رفتار برتر و برانگیزاننده از خود شان می دهد این شخصیت، با تمام آرزوها، اهداف و خواسته هایش مورد قبول مخاطب قرار گرفته و رفتارش به عنوان الگو پذیرفته می شود. اما براستی بر اساس کدام مولفه (که در بالا ذکر شد) بایستی بیننده با لیلا  همسفر شود؟ او در انتها همان لیلای اول ماجرا است نه به لحاظ موقعیتی تغییری کرده نه به لحاظ شخصیتی. فروش خانه برای آزاد کردن مصظفی هم دردی از سردرگم بودن او دوا نمی کند. چرا که لیلا در طول سفر یافتن مصطفی نه به "بحران" می رسد و نه "نقطه اوج" را از سر می گذراند. چگونه باید با شخصیتی که اصلی ترین شالوده های داستان راتجربه نکرده همراه شد؟ چگونه بایستی رفتار او را سرمشق قرار داد و در نهایت بخاطر پیروز شدنش اشک شادی ریخت؟ او نیز مانند بیننده "هیچ" احساس متفاوتی از زندگی را نمی چشد چراکه دگردیسی و تحولی را به چشم ندیده.

این ساختار روایی اشتباه، در عوض آنکه مسیر لیلا برای رسیدن به خواسته و مقصودش را پر تلاطم نماید، به گذشته ای بیهوده و بدون اثر می پردازد. دیالوگ گویی ها سرسام آور لیلا و مصطفی در زندان و بعد تر، با مژگان نه تنها به لیلا و آنچه برایش سفر کرده کمک نمی کند بلکه هدف اصلی داستان را نیز تحت الشعاع قرار می دهد. ای کاش در این دفاعیه ها حداقل تکلیف مخاطب روشن می شد که سرانجام چه کسی مسبب بر هم خوردن زندگی دیگری است؟ لیلا یا مژگان؟ اطلاعات خنثی و بدون فایده ای که در این رفت و آمدها، مدام از زبان آدمها جاری می شود چه کمکی به لیلا و تماشاگر می کند؟ آیا لیلا برای احقاق حق خود آمده یا برای گرفتن رضایت از مصطفی؟ الگوی "سفـر" می توانست به داستان کم جان «یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» جان دوباره ای ببخشد که آن هم در سایه سهل انگاری ها بدست فراموشی سپرده شد. از داستانی که در مهمترین بخش خود، دیالوگ گویی های اضافه را جایگزین نقاط عطف و اساسی خود می کند، دعوای لیلا و مژگان بر سر گذشته ای گنگ و مبهم (در ساختمانی نیمه کاره) را آلترناتیو "بحران" و "نقطه اوج" کرده و با ساده انگاری محض، رضایت پدر را جلب می کند، چه انتظاری بیش از این می توان داشت؟

«یکی می‌خواد باهات حرف بزنه» علی رغم بازی خوب یکتا ناصر و شهاب حسینی، چیزی بیشتر از تله فیلم هایی که آخر هفته از شبکه های سیما پخش می شود ندارد.