حوض نقاشی بر خلاف نام بسیار لطیف و شاعرانه اش آن طور که باید و شاید خیلی هم تاثیر گذار نیست. به ظاهر قرار سازندگان فیلم بر ساخت یک عاشقانه آرام و نه صرفا تلخ واشک انگیز بوده که تاکید بر دوری از افتادن در دام سانتی مانتالیسم و اغراق نیز در آن مشهود است. همچنین تلاش شده یک نگاه انسانی و شریف و نه ترحم بر انگیز برافراد کم توان ذهنی جامعه در طول ملودرام حاکم باشد با این حال متاسفانه فیلم دقیقا از همان جایی لطمه خورده که طی این سال ها اکثر فیلم های ایرانی آسیب دیده اند و آن ضعف فیلمنامه و نبود چفت و بست در ساختار روایت است و باز هم همان داستان تکراری از بین رفتن و فنا شدن یک ایده طلایی در اجرا که حالا این اجرای ضعیف در حوض نقاشی بیشتر در غالب فیلمنامه می گنجد تا کارگردانی.
از حامد محمدی به عنوان فیلمنامه نویس پیش تر «طلا و مس» را دیدیم که اتفاقا نمونه نسبتا پخته و ایده آلی در زمینه فیلمنامه بود. از این حیث پیش بینی میشد کار بعدی او یک قدم جلوتر از «طلا و مس» باشد که در مورد «حوض نقاشی» ابدا این طور نیست. کاملا مشخص است که کارگردان «حوض نقاشی» و دو بازیگر اصلی اش تلاش بسیار زیادی دارند تا در بزنگاه های فیلمنامه، حس صحیح را به بیننده شان منتقل کنند، اما انگاراین حس در طول فیلم به درستی ادا نمی شود و گویی در نطفه خفه می ماند. درست در اوج یک سکانس که نیاز است تمرکز و مکث بیشتری در پروراندن نقاط دراماتیک برقرار شود تا مخاطب ملودرام از آن سیراب شود ناگهان فیلمنامه وارد فصل دیگر میشود. یا بر عکس سکانسی که در آن هیچ نقطه عطفی اتفاق نمی افتد و هیچ نیازی به ایستایی و تاکید ندارد آنقدر مکث و پرداخت بیش از حد می شود که مخاطب دلزده و تشنه می ماند.
به طور کلی فیلم به سه فصل تقسیم می شود. فصل اول که مربوط به دوران سرخوشی خانواده است که ظاهرا همه چیز رو به راه و ارتباط والدین با فرزندشان عالی و بدون خدشه است تا نقطه عطف اول که مربوط به اختلاف و دعوای فرزند با والدین است که منجر به قهر او از خانه می شود. در ادامه فصل دوم شروع می شود که همان فصل تنهایی و غم بار رضا و مریم است که همه بلاهای دیگر از جمله بیکاری رضا و بی پولی و قهرهای زن و شوهر هم نمایان می شود و در نهایت هم فصل سوم که همان بازگشت رویایی فرزند به خانه است که یک happy end سطحی و قابل پیش بینی است.
در همه این سه فصل فیلمنامه دچار کمبود ها و نقص هایی در روایت و همچنین به دور از منطق عقلانی و طبیعی در ارتباط با شخصیت پردازی است. در ارتباط با مسئله پزشکی فیلم و صحت آن متخصصان و صاحب نظران اظهار نظر کردند و اکثریت مُهر تایید بر آن زده اند و از نظر علمی ازدواج کم توانان ذهنی و سالم به دنیا آمدن فرزندانشان را تایید کردند، اما این که چه قدر این قضیه در جامعه عینیت و ما به ازای بیرونی دارد جای بحث است. بله ممکن است رضا و مریم هایی باشند که بتوانند ازدواج کنند و بچه های سالم به دنیا آورند، اما این که در واقعیت چه تعداد رضا و مریم داریم که بتوانند خارج از مراکز نگهداری معلولان ذهنی و به دور از خانواده زندگی تشکیل دهند، خانه ای را اجاره کنند، به تنهایی در یک کارخانه کار پیدا کنند( آن هم با این وضعیت بیکاری که انسان های سالم و تحصیلکرده هم به زور کار گیرشان می آید) ، فرزندی را به تنهایی بزرگ کنند، مدرسه بفرستند و یک زندگی نسبتا عادی و مثلا عاشقانه ای دارند جای سوال دارد.
ممکن است سازندگان اثر به دنبال یک فیلم ایده آلیستی و آرمانی بوده اند که در این صورت ما با یک افسانه تخیلی طرف هستیم، اما اگر قرار است مدعی واقعیت و رئالیسم جاری در زندگی باشیم قطعا حوض نقاشی آن فیلمی نیست که بتوان رئالیسم موجود در آن را از نزدیک لمس کرد.
جدا از این بحث کلی که ذکر شد در برخی قسمت ها هم فیلم به هیچ وجه با منطق عقلانی جلو نمی رود. چطور میشود که فرزند ناگهان بعد از سال ها از دست بیماری والدینش کلافه می شود یا متوجه می شود که مادرش مثلا فقط بلد است کتلت درست کند . مگر قبلا این گونه نبوده، مگر قبلا این مشکلات را لمس نکرده که حالا ناگهان از کوره به در میرود و تصمیم می گیرد خانه را ترک کند یا اصلا این چه جور شخصیت ناظم مدرسه ای است که حاضر می شود شاگرد 10 ساله اش را همان اول بدون هیچ گونه دلیل خاصی از پدر و مادرش جدا کند و با وجود این همه گرفتاری های اقتصادی و خانوادگی اش در خانه خود پناه دهد. در نهایت هم فرزند با یک نتیجه گیری اخلاقی گل درشت و یک انقلاب درونی متوجه میشود که بهترین پدر و مادر را داشته و نادم و پشیمان به خانه بر میگردد و زندگی دوباره گل و بلبل می شود !
آن طور که خود سازندگان اثر در مصاحبه هایشان اذعان کرده اند ظاهرا فیلم پیش تولید طولانی نداشته و با سرعت به فیلمبرداری رسیده. یقینا در این شرایط فرصت تحقیق و تمرین زیاد و بازنویسی فیلمنامه وجود نداشته. با همه این احوال دو بازیگر اصلی به مدد حرفه ای بودنشان توانسته اند از عهده کار بر بیایند و تا حدود زیادی بار اصلی فیلم را به دوش کشیده اند و فیلم را با وجود تمام ضعف هایش سرپا نگه داشتند. اتفاقا در این دست فیلم ها که خصوصیات تیپیکال کاراکترها بسیار حائز اهمیت است، انتخاب بازیگر حرف اول را می زند. هنوز هم برای سپردن نقش در چنین شخصیت های خاصی به بازیگران حرفه ای یا نابازیگران اخلاف نظر وجود دارد.
قطعا برای یک تماشاچی عام ،مقبولیت کاراکتر عقب افتاده ذهنی در قامت شهاب حسینی و هضم آن کمی مشکل است. در اصل بازی در چنین نقش هایی ریسک بزرگی است. تمرین و ممارست زیادی را می طلبد. به نوعی راه رفتن روی میدان مین است و با کوچکترین لغزشی تصویری که قرار بوده حس همدردی و درد را برای مخاطب زنده کند تبدیل به یک هجویه مضحک و ناملموس می شود. البته همانطور که ذکر شد خوشبختانه این اتفاق در حوض نقاشی نیفتاده و فیلم از بعد بازیگری سرپاست هر چند در صورت فرصت بیشتر در پیش تولید از این بهتر هم میتوانست بشود. در مجموع به عقیده نگارنده تجربه نشان داده حضور یک نابازیگر و فردی که مثلا واقعا عقب افتاده ذهنی است قدرت تاثیر گذاری بیشتری دارد ومی تواند در طبیعی جلوه دادن داستان کمک شایانی کند که متاسفانه اکثر فیلمسازان به دلیل رخوت و بی حوصلگی در پیدا کردن این افراد و تمرین با آنها دست به چنین ریسکی نمی زنند و حاضر می شوند ریسک بزرگتر که همان کار با ستارههاست را تحمل کنند که با هر اشتباهی میتواند مخاطب را پس بزند. البته نمونه های به یاد ماندنی در سینما داریم که با وجود استفاده از ستاره برای مخاطب جاودان شده اند مثل تام هنکس در فارست کامپ یا در سینمای خودمان اکبر عبدی در مادر.
جدا از همه این بحث ها در کارنامه کاری مازیار میری به عنوان کارگردان انواع آثار و سلیقه های مختلف و متفاوت دیده می شود و یک جور حالت بلاتکلیفی در آنها مشهود است. یعنی مُهر و امضای مخصوص خود را ندارد و یا هنوز برای خودش صاحب سبک نشده است. شاید از منظر ژانر همه فیلم هایش در یک غالب باشد، اما هر کدام با هم در اجرا،میزانسن بندی و شخصیت پردازی متفاوت است و نمیتوان رد پای شخصی او را پیدا کرد.شاید این به خاطر کار با فیلمنامه نویسان متفاوت باشد.
در مجموع هنوز هم بر این باورم که سعادت آباد با فاصله بسیار زیاد از دیگر آثار، بهترین کار مازیار میری است. شاید بهتر باشد او هر چه سریعتر خود را دوباره به همان دنیای ساده ودر عین حال رمز آلود و پیچیده سعادت آباد نزدیک کند با همان آدمهای واقعی که شخصیت اند نه یک تیپ مرسوم و با همان شیوه مینی مالیستی در روایت. امیدوارم فیلم بعدی میری یک سعادت آباد دیگر باشد نه یک حوض نقاشی !
نکته ای که بد نیست در این نوشته به آن اشاره شود مربوط به نگار جواهریان است. این روزها همگی به توانایی ها و قابلیت های او در بازیگری واقفیم و به هیچ وجه منکر بازی قوی و استانداردش در فیلم های مختلف نیستم، چرا که می دانیم او منشا تئاتری دارد و این که هر سال دغدغه اش بازی در یک یا چند نمایش است که خود این خاستگاه قابل ستایش است، اما نکته نگران کننده تکرار و شباهت نقش زنان بیمار،مظلوم و منفعل است که از «طلا و مس» و بیشتر از آن پابرهنه در بهشت شروع شد، با اینجا بدون من ادامه پیدا کرد و حالا با حوض نقاشی به اوج خود رسیده است.
به واقع اکثر شاه نقش های او طی این سال ها در قامت این زنان بوده است. شاید خودش اعتقادی به شباهت و تکرارش در این فیلم ها نداشته باشد و بگوید هر کدام از این کاراکترها متفاوتند و تنها شباهتشان بیمار بودنشان است، اما واقعیت این است که متاسفانه سینما بسیار بی رحم است و در عین حال مخاطبش بسیار غیر قابل پیش بینی، طوری که یک روز با تمام ستایش ها و تمجید هایش تو را به اوج می رساند و روز دیگرخیلی راحت دیگر تحمل تکرار مکرر بازیگرش رادر قامت یک شمایل تیپیکال ندارد و او را ناجوانمردانه کنار می اندازد. اتفاق ناخوشایندی که این روز ها در ارتباط با عدم استقبال از فیلم های پرویز پرستوییِ به دلیل تکرار نقش هایش می افتد زنگ خطری است برای بازیگران دیگر. در حال حاضر نگار جواهریان در نوکِ نوک قله ایستاده، ولی باید مراقب باشد هر لحظه امکان سقوط از پرتگاه وجود دارد.
انتخاب در نقش های تکراری میتواند باعث دلزدگی مخاطب شود و عاملی باشد برای سقوط ! شخصا امیدوارم انتخاب بعدی اونقشی از جنش فیلم هایی مثل هیچ یا بی خود و بی جهت باشد .
- دامون ترابی